در منی و اینهمه زمن جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم بسینه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش ازین دیار

سایه توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش بجای تو

شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم وز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو

فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانس همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

آدمی دو قلب دارد

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود....

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد......می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود


ادامه مطلب ...

زنی را می شناسم من...

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

ادامه مطلب ...

فروغ فرخزاد

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش، 
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت. 
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
.توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب، 
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما. 
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما

اندیشیدن به تو

                                 اندیشیدن به تو زیباست

و امیدبخش

آن چنان که شنیدن ترانه‌أی

از خوش‌صداترین خنیاگر جهان 

اما دیگر امید مرا راضی نمی‌کند !

ترانه شنیدن نیز!

 

می‌خواهم خودم ترانه بگویم !

 

 

                                            ناظم حکمت (1963- 1902)

 

دل من

دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!

هوشنگ ابتهاج

با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان 

مناجات تنهایی

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم 
گفتی:
 فانی قریب 
من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) 
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم 
گفتی: 
و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) 
گفتم: این هم توفیق می‌خواهد! 
گفتی: 
ألا تحبون ان یغفرالله لکم
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) 
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی 
گفتی:
 و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه 
پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰)
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟ 
گفتی: 
الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده 
مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴)
گفتم: دیگه روی توبه ندارم 
گفتی: 
الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
(ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳)
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ 
گفتی: 
ان الله یغفر الذنوب جمیعا
خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) 
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟ 
گفتی: 
و من یغفر الذنوب الا الله
به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵)
گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم 
گفتی: 
ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) 
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک 
گفتی:
 الیس الله بکاف عبده
خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ 
گفتی:

یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما 
ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا 
نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)
با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود بفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... 

نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
 
کاهش جان تو من دارم و من میدانم 
که تو از دوری خورشید چها می بینی 

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من 
سر راحت ننهادی به سر بالینی 

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک 
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
 
همه در چشمه ی مهتاب غم از دل شویند 
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
 
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن 
که توام آینه ی بخت غبار آگینی 

باغبان خار ندامت به جگر می شکند 
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی 

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید 
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
 
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان 
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی 

کی بر این کلبه ی طوفان زده سر خواهی زد 
ای پرستو که پیام آور فروردینی
 
شهریارا گر آئین محبت باشد 
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
                                                                                           شهریار